کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی بر خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رجا تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمند نه ای،گرد آتش مگرد که مردانگی باید،آنگه نبرد
زخورشید پنهان شود موش کور که جهل است با آهنین پنجه زور
کسی را که دانی خسم تو اوست نه عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو می کنی که جان در سر کار او می کنی
گدائی که از پادشه خواست دُخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت
نرفته زشب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای
همی گفت و میرفت دودش به سر که این است پایان عشق ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست بر او خرّ می کن که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی از غرض
فدائی ندارد زمقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو،گفتمت زینهار وگر می روی تن به طوفان سپار
بوستان سعدی