باران که می بارد گیسوانت پریشان می شود
قلب من با آن پریشانی چه سوزان می شود
تیغ ابروی تو می درد این قلب مرا
زخم قلبم بی چشمان تو ،بی درمان می شود
کمان ابرو چو در هم می کشی
قلب من تیر رس تیر مگان می شود
لب سرخت چو غنچه می کنی،روی من
با بوسه هایت گلباران می شود
غنچه ی گل با شکوفه بیدار می شود،لیک
شکوفه خنده هایت با غنچه ی لب پرجان می شود
شکوفه خنده،بوسه ی تو خواب شیرینی ست
هدیه ی یاد به فرهاد از سر هجران می شود
رود اشک چو از چشمانت جاری می شود
بغض اندوهم گرد گریبان می شود
ساقیا وز نگاهش،قدحت پر می باد
که به دیدار او تشویش خمارم پایان می شود
خورشید عشقی،وز پرتوی تو سوزان می شوم
ماه شب ها به دیدار تو تابان می شود
وز نگاه تو سیاوش شیدا می شود
بقچه ی غزل هایش به کول وسربه بیابان می شود
دیگر توان با تو ساختن در من نیست
برایت گداختن،توان سوختن نیست
تو از من ابر و خورشید و فلک می خواهی
این هدیه ها،دسته گل رز و یاسمن نیست
دستم به آسمان تا خورشید آورم برایت
آخر خورشید که در کوی برزن نیست
تو خواهی تو را بر ابرها به گردش برم
چگونه بردنت،بر من یکی روشن نیست
سر جدا از تنم خواهی،قلب کنده از سینه خواهی
شکستی قلب من،بریدی سر زتن،سری به تن نیست
قلب پاره ی من نشان از بی مهری من نیست
افسوس که دارویی برای این سوءظن نیست
در سینه ات سنگ کوه بیستون می تپد
قلب تو تندیس سنگ است،از فولادو آهن نیست
جان داد سر کندن قلبت فرهاد تو،دیگر تو
شیرین نیستی،چون فرهاد سنگ شکن نیست
چون رسم عاشق کشی پیشه کنی
گل روی تو هم،گل سر سبد گلشن نیست