سلام به همه ی دوستان عزیز.بالاخره بعد از کلی وقت اومدم یه آپ بکنم و دوباره برم.این آپ یک داستانه: شخصی دوازده ساله وارد شهربازی میشه.روی چرخ و فلک میشینه.وقتی می خواد راه بیفته یه دختر همسن خودش میاد.اما صندلی برای اون نبود و این آخرین دور چرخ و فلک بود.پسر از صندلی پیاده میشه که دختر سوار بشه.وقتی تموم میشه دختره از پسره درخواست دوستی می کنه.پسر هم قبول می کنه.کمک کم شماره میگیره ولی تا یک سال یعنی 13 سالگی فقط اس ام اس بازی می کردن.اما از 13 تا 14 سالگی زنگ هم می زدن و از 14 سالگی به بعد به دیدار همدیگه هم میرن.15 سالگی دختر به پسر میگه من تو رو دوست دارن.می خوام بیست سالمون که شد با هم ازدواج کنیم.هر دو قبول می کنن.البته با یه قسم که هر دو با هم زندگی کنن و هر دو با هم بمیرن.اما در سن 16 سالگی از دختره دیگه خبری نیست...پسر زندگیش با جهنم فرقی نمی کرد.آخه اونو خیلی دوست داشت.خیلی وقت ها دست به خودکشی می زد ولی موفق نمیشد حالا یه سوال: اگه شما به جای پسر بودید چیکار می کردید؟خودکشی؟زندگی؟یا...؟لطفا تو قسمت نظرات بگید.خواهش می کنم نظرتون رو بگید
دوباره خداحافظ تا آپی دیگر
کلمات کلیدی: عشق، داستان، عاشقانه، داستان عاشقانه نوشته شده توسط ساناز مقدم در یکشنبه 88 آذر 29 ساعت 2:45 عصر | لینک ثابت | نظرات شما ()
|